یادگاری‌هایی حسن باقری برای همرزش

یادگاری‌هایی حسن باقری برای همرزش

پزشکان حدود ۱۵ روز که گذشت دیدند فایده ندارد و پایم را قطع کردند. بعد از مدتی برادر باقری به ملاقاتم آمد. کیسه‌ای در دستش بود. پرسیدم: «حسن‌آقا این کیسه چیست؟ » گفت: «وسایل شخصی‌ات را برایت آوردم. »

به گزارش مجله خانواده، ابراهیم خدادی از همرزمان شهید حسن باقری (غلامحسین افشردی)   در خاطره‌ای روایت می‌کند: ادیبهشت سال ۶۰، روی مین رفتم و پای راستم قطع شد. آن زمان بین بچه‌ها مرسوم بود که کپسول‌ خمپاره‌های عمل کرده را برای یادگاری و سوغات جمع می‌کردند. من نیز از هر نوع مینی که در منطقه کار گذاشته شده بود یک نمونه‌ را در سنگرم نگه می‌داشتم.

وقتی مجروح شدم ابتدا مرا به درمانگاهی در شهر شوش بردند. از آن‌جا مرا با آمبولانس به دزفول منتقل کردند که مجید بقایی نیز همراهم بود. نظر دکترها این بود که پایم را قطع کنند. در حالت نیمه بیهوش شنیدم که برادر بقایی به من گفت: «هواپیما را نگه‌داشته‌ام تا شما را به تهران منتقل کنیم. »

مرا به بیمارستان صنایع نظامی (شهید چمران فعلی) انتقال دادند. با پیگیری‌های حسن باقری، از طرف دفتر آقامحسن (رضایی) آمدند و مرا به بیمارستان ولی‌عصر(عج) بردند. حدود ۱۵ روز که گذشت پزشکان دیدند فایده ندارد و پایم را قطع کردند. بعد از مدتی برادر باقری به ملاقاتم آمد. کیسه‌ای در دستش بود. پرسیدم: «حسن‌آقا این کیسه چیست؟ » گفت: «وسایل شخصی‌ات را برایت آوردم. »

کیسه را دست مادرم دادم تا به منزل ببرد. مادرم وقتی کیسه را در خانه باز می‌کند با کلی مواد منفجره روبه‌رو می‌شود. حسن تمام آن‌ها را در سنگر جمع کرده و برایم آورده بود. بعدها که بار دیگر او را دیدم با خنده گفتم: «بابا حداقل به من می‌گفتی که داخلش چیست. من همین‌طوری آن‌را دست مادرم دادم و او به خانه برد. » او هم با شوخی گفت: «یادگار جنگ است دیگر. گفتم پیش خودت باشد. »

وقتی از بیمارستان مرخص شدم به نوشهر اعزام شدم. در آن زمان جنگل‌های شمال به‌دلیل حضور منافقین و گروهک‌های ضدانقلاب، شرایط ناجوری داشت و سپاه از ما خواسته بود که همان‌جا بمانیم و به جنوب برنگردیم. با حسن کماکان در ارتباط بودم. بسیار در روابط مقید بود. زمانی‌که تازه ازدواج کرده بود به‌همراه همسرش به نوشهر آمده بودند. برای احوالپرسی به من هم سر زد. هر چه به او اصرار کردم که به منزل برویم، قبول نکرد و گفت که فقط آمده‌ام تو را ببینم و بروم.

حدود ۸ ماهی که گذشت به خوزستان رفتم. اولین جایی که رفتم گلف بود تا حسن را ببینم. برادر کوچکش محمد آن‌جا بود. در زمان حضورم در منطقه او را ندیده بودم. به همین‌دلیل فکر کردم او حسن است و کمی تغییر کرده. به طرفش رفتم و او را درآغوش گرفتم. او هم مرا خیلی تحویل گرفت. در حین صحبت احساس کردم تن صدایش با حسن خیلی فرق دارد. او خندید و گفت: «ببخشید من حسن نیستم. محمدم. او به آبادان رفته و برمی‌گردد.»

من فرصت زیادی نداشتم که صبر کنم تا بیاید. برایش یادداشت گذاشتم و برگشتم. توفیق زیارتش از من سلب شد. حسن بسیار خاکی و افتاده بود. اگر کسی در منطقه او را معرفی نمی‌کرد نمی‌فهمیدند که او فرمانده است. با هم غذا می‌خوردیم. اصلاً یادمان می‌رفت که او فرمانده ماست.

انتهای پیام

دکمه بازگشت به بالا