به گزارش خبرگزاری مجله خانواده، آن هایی که می روند با خودشان کوله باری از التماس دعای دوستان و آشنایان به همراه دارند و آن هایی که می روند حاجتشان را در نجواهای خودمانی در دل نگاه می دارند تا اید روزی فرابرسد که این نجواها را در موعد مقرر به صاحب آن بگویند. روایت هایی که هر یک داستانی را در خود دارد که بسیاری از آن ها ناگفته و ناشنیده است. در روزهایی که میدان آزادی به بین الحرمین ایران شهرت یافته است و بسیاری از عاشقان ابا عبدالله خود را در دریای محبت حسین(ع) در این میدان سیراب کرده اند، سه خرده روایت از انبوه عاشقاننش دل ها را کربلایی می کند.
روایت اول:
درد و دل بی صدا و یک ماجرای عجیب
جمعیت انبوهی در مسیر بین الحرمین میدان آزادی در حرکت است. عده ای گعده ای به راه انداخته اند و جایی دنج را برای خود پیدا کرده و در حال صحبت باهم اند. برخی تنقلاتی را که در موکب ها در حال توزیع است را در سفره ای خانوادگی که روی چمن های میدان پهن کرده اند ریخته و در حال خوردن هستند. خیلی ها هم بی هدف در حال حرکتند و عده ای دیگر هم به دنبال آشنایی در جمع بزرگ اربعینی های میدان آزادی اند. برخی دیگر اما حس و حال دیگری دارند. نزدیک سفینه النجاه که با داربست مسیر ورودی به آن مسدود شده است و تصویربرداران بالای پله های آن در حال فیلم گرفتن از انبوه جمعیتند، مردی که به نظر چهل و چند ساله می رسد با موهایی که گندمگون شده و صورتی که سفید است و خوش سیما نظرم را جلب می کند.
مرد پیراهن مشکی، شلوار جین مشکی و کفش چرمی که از تمیزی برق می زند وهماهنگی کاملی با پیراهن و شلوارش دارد یک دست به سینه دارد و به جایی خیره شده که نمی دانم کجاست. نگاهش از فریاد بلندتر است اما صدایی ازدهانش بیرون نمی آید. هر چند لحظه یک بار مرد پلک هایش را روی هم می گذارد و کمی سرش را تکان می دهد.
حال و رفتار این مرد که بعدا فهمیدم نامش «آرش» است در میان انبوه جمعیت برایم سوال می شود که چرا چنین حالی دارد. ۱۰ دقیقه… ۱۵ دقیقه … ۲۰ دقیقه او را نگاه می کنم. در همان حال باقی مانده و گویا حرف هایش که صدا ندارد با کسی که مخاطب اوست به درازا کشیده است. ناگهان از حال خوبی که دارد بیرون می آید و اشکی را که گوشه چشمش جمع شده با کف دست پاک می کند. قبل از اینکه مرد سیاه پوش را در انبوه جمعیت گم کنم، سلامش می کنم و علیک می شنوم. ماجرای ۲۰ دقیقه گذشته را و فکری که درباره اش کرده بودم را توضیح می دهم. مرد سیاهپوش که فهمیدم نامش «آرش» است علاقه ای به اینکه بگوید در آن دقایق طولانی چه بر او گذشته ندارد. اصرار من و بی میلی آرش دقایقی به طول می انجامد تا اینکه راضی اش می کنم بگوید آنچه را که در دل دارد.
آرش، پیمانکاری دارد و درآمدش هم بالا است. با این حال، زندگی آرش از ۳ سال قبل زیر رو رو شد. درست از روزی که دستیارش قرار بود برای پیگیری پیمان کاری شرکتش به عراق برود اما، اتفاقی سبب شد او در روزهای منتهی به اربعین به عراق برود:«مادر همکارم سه روز مانده به اربعین درگذشت. ناچارشدم با اینکه دوست نداشتم به عراق بروم تا کارهای شرکت را سرو سامان بدهم.»
آرشی که اجبارا به عراق رفته بود در روز نخست حضورش در کربلا نگاهی تلخ به اربعین و مراسم آن داشت. تا اینکه اتفاقی او را کاملا متحول کرد. اتفاقی که خودش آن را اینطور روایت می کند: «۳ روز به اربعین مانده بود. از برنامه عقب بودیم و کارگر کم داشتم. مجبور شدم خودم هم پا به پای کارگرها کار کنم. کنار چاله ای که قرار بود با سیمان پر شود ایستاده بودم و راننده را راهنمایی می کردم که کجا بتن بریزد. عقب آمدم تا ماشیم به سر چاله برسد. ناگهان زیر پایم خالی شد و از پشت داخل چاله افتادم. کسی نفهمید داخل چاله ای که قرار بود بتن داخلش بریزند افتاده ام. راننده بونکر هم فکر کرد من رفته ام. سر بونکر را بالا آورد و داخل جایی که بودم شروع به تخلیه بتن ها کرد.»
لحظات سختی بر آرش می گذشت، هرچه فریاد می زد کسی صدایش را نمی شنید. کم کم احساس کرد دیگر کارش تمام است و تا زانو که غرق در بتن شد این باور که به آخر زندگی رسیده است بر او غلبه کرد. برای آخرین بار با رمقی که در جان داشت به از امام حسین(ع) کمک خواست. آرش آن فریاد را بعد از۳ سال هنوزهم یادش هست:«یا حسین من مهمان تو بودم. به دادم برس.» او این فریاد را از اعماق وجودش به زبان و دهان آورده بود و خیلی زود هم نتیجه اش را دید. صدای او به گوش کارگران دیگر و بالای چاله جمع شدند تا قبل از اینکه بتن ها سفت شود او را از گرداب مرگ نجات دهند.
آرش زندگی اش را مدیون امام حسین(ع) می داند و می گوید:«از همان روز بدهکار امام شدم. از تمام وجودم درباره رفتاری که قبلا داشتم شرمنده شدم. از آن زمان تا امروز هر چه از دستم بر می آید انجام می دهم و نذر کرده ام سالی ۲ نفر را به مراسم اربعین بفرستم. با اینکه خودم می توانم بروم اما در ایران مانده ام و تا وقتی اذن سفر از خود امام نگیرم راهی نشوم. الان هم حرف هایی داشتم با خود امام و از او خواستم با نشانه ای اجازه بدهد به پابوسش بروم. منتظرم تا آن نشانه را ببینم و بعد بروم.» حرفش به اینجا که می رسد، طاقت ماندن ندارد. دستی به شانه ام می زند و با خاطری سنگین اما امیدواربه لطف شهدای کربلا میان جمعیت گم می شود.
روایت دوم
زائری روی ویلچر
اگرکمی میان انبوه جمعیتی که به بین الحرمین میدان آزادی آمده اند جستجو کنید، حتما قصه ها و روایت هایی را پیدا می کنید که شنیدنی و ماندگارند. روایت هایی که کمتر کسی از آن حرف زده یا در جایی آن را ثبت کرده است. انسان هایی که هر یک به شوق ودلیل خاص به میدان آزادی که تا همین چند روز قبل سوت و کور بود رسانده اند تا حاجتی را که در دل دارند به نیت بین الحرمین در این میدان ادا کنند. افرادی که تجربه سفر به کربلا و زیارت بقاع متبرکه را نداشته اند اما، دلشان کربلایی است. افرادی مانند خانواده محسنی که مادر ۸۱ ساله اشان را که چند سال است درگیر آلزایمر است و کمتر کسی را به یاد می آورد روی ویلچر به میدان آزادی آورده اند تا زیارت مادر را که «مامان جان» صدایش می کنند اینجا در جایی که مانند بین الحرمین آذین بندی و طراحی شده است ادا کنند تا دل مادرشان که کربلا نرفته است آرام شود.
دختربزرگ خانواده همراه ۴ برادر و سه خواهر دیگرش مادر را همراهی می کنند. او ویلچر مادر را که روسری سفید و لباسی مشکی به تن دارد جلو می برد. خانم جان هر چند لحظه یک بار بی اختیار اشک هایش را با دستمال کوچکی که در دست دارد پاک می کند و با دستانی که چروک خورده از روزگار است، در عزای حسین(ع) و همنوا با صدای مداحی که از بلندگوها به گوش می رسد به سینه می زند.
دختر ارشد مادرجان که حالا خودش ۳ فرزند قد و نیم قد دارد از اینکه روزگار و مشغله برادرها و خواهرها اجازه نداده است مادر به کربلا برود از خودش ناراحت است. با این حال او می گوید، به شکل اتفاقی متوجه طراحی بین الحرمین در میدان ازادی شده است:« پسرم بنیامین اهل اینترنت است و اخبار را زیاد دنبال می کند. او هم می داند مادربزرگش چه آرزوی دارد. دیروز با هیجان آمد و گفت کربلا را آوردند تهران!» حرفش به اینجا که رسید خنده اش می گیرد و بعد حرفش را اینطور ادامه می دهد: «پسرم اصرار می کرد کربلا را به تهران اورده اند و می گفت خبرش را در اینترنت خوانده است. من هم تعجب کردم که این دیگر چه خبری است! اما وقتی خبر را خواندم متوجه موضوع شدم و فکری به ذهنم رسید.»
مریم دختر ارشد مامان جان، زود دست به کار شد و ایده اش را با برادرها و خواهران دیگرش درمیان گذاشت. همه استقبال کردند و قرارگذاشتند ساعت ۲۰ روز جمعه به میدان آزادی بیایند تا یک اتفاق خاص را برای مادرشان رقم بزنند. اتفاقی که می دانند ممکن است هرگز برایشان تکرار نشود:«به برادران و خواهرانم گفتم که بین الحرمین را در میدان آزادی بازسازی کرده اند. مادرمان را به نیت کربلا میدان آزادی ببریم تا مادرمان حس کربلا را تجربه کند و با این کار به آرزویش برسد. اینطور شد که حالا همه ما کنار مادرمان در کربلای میدان آزادی هستیم.»
خوش به حال مامان جان. حالا حال دلش خوب است. خوشحال است و بین الحرمینی را که سال ها درتلویزیون دیده را این بار به چشم خود می بینید و حس کربلا بودن را تجربه می کند. مامان جان نمی تواند حرف بزند اما چشمانش می گوید که راضی از این سفر است. حتما امام حسین(ع) حاجت مامان جان را با لطف خود اینطور ادا کرده است. این امام حسین(ع) چقدرهواخواه مریدانش است که حتی زائرش را روی ویلچر آن هم در تهران به کربلای خودش برده و آرزوها اجابت کرده است.
روایت سوم
یک نذری ساده
تیغ آفتاب آخرین ماه تابستان داغ ۱۴۰۲ هنوز به نیمه آسمان نرسیده که میدان آزادی و بین الحرمینش در تکاپوی پذیرایی از زوار کربلا در آیین بدرقه آنان است. هوای گرم تن آن هایی که زودتر آمده اند تا سازوبرگ موکب هایی که قرار است در خدمت زوار و بدرقه کنندگانشان باشد را بی رمق کرده است. خودروها یکی پس از دیگری وارد میدان می شوند. هرکدامشان اقلامی را با خود آورده اند تا پذیرایی از زوار و بدرقه کنندگانشان در شان آنان باشد.هنوز خبری از بدرقه کنندگان و زوار در میدان نیست. هر که هست برای انجام ماموریتی عاشقانه آمده است.گرم انجام کارهای موکب اداره سلامت هستم که ناگهان صدای آهسته پیرزنی به گوشم می رسد که با صدایی مانند یک نجوا می گوید:«پسرم … پسرم.»عرق چون باران از سر و رویم بر زمین می چکد. نگاهش می کنم و تصورم این است که زن سالخورده با چادری که آفتاب خوردن زیادش رنگش را از سیاه به بور تغییر داده است برای پذیرایی شدن نزدم آمده است. درهمان حال خستگی با شرمندگی می گویم:«مادر جان هنوز چیزی برایمان نیاورده اند. موکبمان خالی است.» زن سالخورده اما دوباره با همان نجوای قبل می گوید:« بفرمایید شکلات.» تازه متوجه دلیل حضور زن سالخورده می شوم. دستانش را از زیر چادرش بیرون آورده و کیسه ای نسبتا بزرگ از شکلات را سمتم گرفته است. دست از کارم می کشم. شکلات ها را که می بینم می فهمم گران قیمت نیستند اما با عشق تهیه شده است. چند شکلات برمی دارم و تشکر می کنم. از پیرزن بی آنکه نامش را بدانم می پرسم:«حاج خانم شکلات ها را بگذارید برای زوار و بدرقه کنندگان.» چشمانش را که در صورتی چروک خورده از گذر زمان تنگ به نظر می رسد تنگ تر می کند و با لحنی معترض گونه می گوید:«شما هم خادم امام حسینید. زایرها خودشان روزیشان را می گیرند. خادم امام حسین(ع) دست کمی از زایرش ندارد.» می پرسم:« چرا در این گرما آمده اید؟ گرما اذیتتان می کند. اینجا اصلا سایه نیست و ممکن است حالتان بد شود.» وقتی این حرف را می شنود نگاهی به اطراف می اندازد و می گوید:«این همه زایردر هوای گرم تر از تهران به کربلا می روند. کسی حالش بد نمی شود. من که کربلا نیستیم.هوا اینجا خیلی هم خوب است. همه ما هم زیر سایه امام حسین(ع) هستیم. سایه ای از این بهتر سراغ دارید؟» نمی توانم پاسخی برای این حرف پیدا کنم. اعتراف می کنم که زبانم برای پاسخ دادن بند آمده است. پیرزن شکلات ها را دوباره زیرچادرش می گذارد و راه رفتن را در پیش می گیرد. می پرسم:« چرا شکلات می دهید؟» بدون اینکه برگردد می گوید:«نذر دارم کام خادمان حسین(ع) را شیرین کنم تا خدمت به زوار حسینی برایشان شیرین تر شود.»
نویسنده: حمید بوجاریان
انتهای پییام/