خداروشکر با تغییر برنامههای کاری و اعتذار و پوزش از همکاران و دوستان بابت دست رد زدن به ضرورت نشستهای کاری و رسمی، بالاخره موفق شدم خودم را پیشاز ساعت ١۶ روز یکشنبه ٢۴ اردیبهشتماه، به منزل برسانم تا در روز چهارم نمایشگاه، آمادهی رفتن به نمایشگاه کتاب شویم.
تصمیم بر این شد که پیاده برویم و پیاده هم برگردیم. مصلای تهران، محل نمایشگاه، نه دور بود و نه نزدیک. اما ما با همهی سختی و مشقت، تصمیم خود را عملی کردیم.
راهِ ناهموار، بسیار بود. پستی و بلندیهای پیادهروها، یکطرف و خطرِ عبور از خیابان و یا بعضاً بهناچار، گذر از کنارهی خیابان، خطرناکتر!
پیادهروها، اساساً سرِ ناسازگاری دارند؛ هم با کالسکهی کودکان و هم با ویلچر افراد دارای معلولیت. و هم حتا با سالخوردگان و عصابهدستان. نه بهخاطر پستی و بلندیها، نه! در کلانشهر تهران، کم نیستند پیادهروهایی که تورا ناخواسته، بالا و پایین میبرند. پله دارند. بهصورت پلکانی ساخته شدهاند. گویا هر کسی، خودش، جلوی خانهاش را سنگفرش کردهاست. یکی، آسفالت کرده و دیگری، موزاییک و آندیگر، سیمان. و بماند که شهروندانی هم هستند که بنا به هر دلیل، رمپ ورودی و خروجی پارکینگ خانهشان را از پیادهرو که متعلق به عموم است، گرفتند و شهرداری هم… بماند.
همهی این محنت و درماندگی و دشواری و سختی و دغدغهمندی، حوصلهی ما را سر نبرد و عزم ما جزم بود تا رسیدیم به ورودی شهید قنبرزاده مصلا.
از آسفالتِ دهسالهی محل پارکینگ که گذشتیم، رسیدیم به شیب تندی که با نوعی از سنگ صاف و مرمرگونه، فرش شده بود،یعنی؛ جلوی شبستان.
یادم نمیرود روزها و سالهایی نهچندان دور را که هرچند قائممقام یک انتشارات نوپا بودم، بهعنوان مسؤول غرفه، همیشه، دوست داشتم فرصتی بیابم و از قسمت غرفههای کودک و نوجوان، بازدید کنم. یعنی خوب بگردم و کتابهای نسل آیندهساز را ورق بزنم. دیروز، این توفیق دست یافت.
بهنظر، فقط قسمتی از مصلا، برای کودک و نوجوان اختصاص داده شده بود تا بار این مسؤولیت بسیار خطیر و مهم، بر دوش مسؤولان سنگینی نکند. جایی که زیرزمین بود. یکجایی زیرِ همکف.
امید که بهزودی زود، متوجه این مهم شویم که بهترین محل و موقعیت نمایشگاه کتاب، بایستی به آیندگان (به قسمت کودک و نوجوان) اختصاص یابد. بگذریم!
گذشتیم؛
و الباقی آنچه گذشت، این بود؛
کتابهای پارچهای، کم بودند اما بودند. و کتابهای حمام، کمتر.
کتابهای معرفی مشاغل، کم بود؛ بسیار کم. اما همانقدر هم که بود، مخصوص پسران این آب و خاک بود.
هیچ غرفهای را جذاب و چشمنواز برای کودک، ندیدم. انگار، همهی غرفهداران، بدون استثنا، نگران مساحتی بودند که بهعنوان غرفه، در اختیار داشتند. غرفههایی هم بودند که اگر دقیق هم مساحی میکردی، مساحتشان به بیستمتر نمیرسید.
هیچ صدایی ولو گوشخراش، هیچ کودکی را بهسمت غرفهها صدا نمیکرد. حتا عروسکنما هم ندیدم که کودکان را به غرفهای خاص دعوت کند.
و از همه ناخرسندتر، اینکه کالسکهی دخترکم، مزاحم عبور دیگران نبود و دیگرانی هم که آمدهبودند، با دیدن کالسکه، لبخند بر لبانشان مینشست؛ چه اینکه شاید کوچکترین کودکِ آمده به نمایشگاه کتاب را میدیدند.
بازهم بگذریم!
با دیدنِ نخستین غرفه، یک کتاب حمام و یک کتاب پارچهای خریدیم جمعاً به مبلغ ١۵٠ هزار تومان.
یک کتاب معمولیِ ساده، ۴٠ هزار و ۵٠٠ تومان.
یک کتاب عروسکی که موقع خواندن کتاب برای کودک، بایستی پنجههای یکدستت را ببری داخل پوستهی کلهی ببعی و بعبع کنی و همزمان انگشت سبابه و شصتت را تکان دهی تا با کودکت به غیر از زبانی مشترک، حرف بزنی؛ ١١٧ هزار تومان.
دو کتاب کاملاً معمولی، ٧٢ هزار تومان.
یک کتاب تقریباً دویست صفحهای رنگی با جلد گالینگور، ٢١٠ هزار تومان.
تشنه شدیم. دو بطری کوچک آبمعدنی، برای رفع تشنگیمان، زیاد هم بود. اما ارزان بود. قیمت مصوب داشت؛ هر بطری، ٢ هزار و ٢٠٠ تومان.
یک کتاب بازهم معمولی و رنگی ولی دارای صفحاتی بیشتر از حد معمول کتاب کودک، ١٠۵ هزار تومان.
و
یک کتاب دیگر، ۶۵ هزار تومان.
ارقام، همگی با احتساب تخفیف بود.
تمام!
گذشتیم؛
شما هم بگذر!
هنوز از قسمت کودک و نوجوان خارج نشده بودیم که متوجه توفانی شدن هوا شدیم. گفتیم سریع برویم شبستان و خودمان را مشغول کتابهای عمومی کنیم تا غرش آسمان، ساکت شود.
وارد شبستان اصلی شدیم؛ بخش کتابهای عمومی. آنجا هم، کالسکه مزاحم عبور دیگران نبود.
گفتم سری به همکار سابق بزنم. احوالی بپرسم. رفتم احوالپرسی کردم. حرفی زد منطقی. گفت؛ مبلغ کل فروش، مهم نیست، تعداد تراکنش مهم است.
درست میگفت. تعداد یکهای این نوشته، آنجا که به تومان ختم میشود، درواقع، تعداد تراکنشهای ما موقع خرید کتابها است برای یک کودکِ کمتر از یکسال. جمع ببندید مبالغ را. تعداد یکها با تعداد کتابهای خریداریشده برابری میکند.
آمدیم بیرون از نمایشگاه کتاب. غروب آفتاب را ندیدیم. بهفکر شام افتادیم. ساندویچی و نوشابهای؛ شد؛ ١۴٩ هزار تومان.
خوردیم و نرمنرمک برگشتیم و برگشتیم. ساعتی از شب نگذشته بود که رسیدیم.
شب از نیمه گذشت اما طاقتم نبود که بگذرم از این اتفاق خوش و میمون!
نخستین بار بود که دخترم به نمایشگاه بینالمللی کتاب تهران رفتهبود. سیوچهارمین نمایشگاه بینالمللی کتاب تهران.
خوش گذشت.
شما هم بگذرانید خوش!
حرف تکراری؛
کتاب، خودش، یک رسانه است. فضای سایبر نمیتواند جای کتاب را اشغال کند.
کتاب، گران است اگر؛ بازهم بخوانیم.
آقای اسماعیلی!
آقای رمضانی!
آقای اسماعیلیهای سال بعد و بعد و بعدتر!
آقای رمضانیهای سالهای آینده!
غرفهی کتاب کودک و نوجوان است که آبادانی آیندهی این مرزوبوم را تضمین میکند.
………………..
*. مدرس دانشگاه و پژوهشگر مسایل حقوقی.
5757