خدای عشق فقط با عباس آمد… ماه دارد مثل او در غیرت و شجاعت و مردانگی و مشت و صفا و وفا و برادری و منش و راه و وجدان و سپس «حاتوا. برهانکم» و «فتوا باسوره من لایک» … و فقط سکوت به گوش می رسد.
سپس خدای عشق بر پرده عرش می ایستد و تابلویی می کشد که در آن ابوالفضل، عرش، فرش، کبریا، رافت، نست، قدرت و ملکوت در مشک واحدی ریخته شده است. آنها را کنار هم گذاشتند و دختر 3 ساله حسین را کتک زدند.
آنخ، دست خدای عشق را نمی گذارند.
و حالا نوبت عباس است. زبانش را بیرون می آورد و می گوید: دختر برادرم! به چشمای خون آلود من نگاه نکن پوستم را دریدند، دستانم را بریدند، دیدم را تیر دوختند، آب بر زمین ریختند… اینک من سکه، عمو پسر ابوطالب و کاکپای حسین فلان علمدار تشنه یک قطره آبم. تا خدا هست تا حسین هست تا وفا هست تا عشق هست…