همه در این خیابان می رانند که به مقصد و مقصود دیگری برسند. کسی اینجا قرار نمی گذارد کافه نمی رود کسب وکاری را راه نمی اندازد و حتی خاطره نوستالژیک درخشانی از پرسه زنی در این مسیر ندارد. درحالی که بارها و بارها آن را پیاده و سواره پیموده است.
خیابان پر از چراغ های راهنمایی است و کسالت بارترین آنها کمی پیش از میدان تختی قرار دارد. هر راننده ای به میانه خیابان می رسد پایش را روی پدال گاز پرزورتر فشار می دهد که از بند این چراغ راهنمایی رها شود. صدای عبور خودروها در گوش پیاده ها می پیچد و ترس بر دلشان می اندازد.
چند پلاک پیش از چراغ راهنمایی یکی از قدیمی ترین و سیاسی ترین ساختمان های شهر تهران واقع است. در میان درختان پیاده رو محصور شده و تقریبا هیچ خودرویی حاضر نیست برای چند ثانیه نگاه به نمای ساختمان از سرعتش کم کند و شانس رهایی از ترافیک و آن چراغ بد اخلاق را از دست بدهد.
همین نقطه مهجور ساختمان «کمیته تنظیم اعتصابات» در کوران انقلاب است. مرحوم بهشتی بازرگانی هاشمی رجایی و بسیاری دیگر از سران مبارزه در همین ملک دورهم جمع می شدند و برای تنظیم اعتصابات نهادهای مختلف مثل شرکت نفت و بازار تصمیم می گرفتند. در روزهای اوج انقلاب ساختمان پر از افرادی بود که هرکدام در دهه بعدی به بزرگان سیاسی کشور بدل شدند. از معین پور وزیر نفت گرفته تا رفیق دوست وزیر سپاه. همه اینجا زیر یک سقف جمع می شدند. پیش از آنکه راه و روششان متفاوت شود.
در این ساختمان فقط دو نفر هیچگاه در جست وجوی پست دولتی در حکومت انقلابی نرفتند یا اینکه جایگاه سیاسی برای خودشان دست و پا نکردند و حتی خیلی هم در چشم ها نبودند.
مرحوم علا میرمحمد صادقی و محمود لولاچیان هر دو بازاری سرشناسی به شمار می آمدند که از میانه دهه 40 سرشان در حجره و سیاست گرم بود. نفر اول مالک ساحتمان هم به شمار می آمد. در خاطراتش نوشته است:« آقای هاشمی و بازرگان دنبال یک ساختمان بودند که کارهای اعتصابات را تنظیم کنند. گفتم بیاید دفتر ما.» نفر دوم بعد از هیاهوی های انقلاب سرجایش در بازار تهران بازگشت و قید ستاره آسمان سیاست شدن را زد. لولاچیان را گاهی در عکس های خبرگزاری آنلاین مجله خانواده و مجله خانواده می توان یافت که گزارش تصویری از مجلس ختم یکی از بزرگان منتشر می کنند و دیگر هیچ نمایی از او در عالم رسانه و سیاست نیست.
البته نفر اول یعنی علا میرمحمد صادقی کمی بیش از دوست صمیمی اش چهره شد. او بعد از انقلاب به اتاق بازرگانی رفت پیشنهاد وزارت بازرگانی در دولت رجایی را رد کرد و پس از آنهم اگرچه مورد اعتماد بسیاری از روسای جمهور وقت قرار داشت ولی هیچ انگیزه ای در خود برای سیاستمداری مشاوره و مقام سیاسی پیدا نکرد.
در مورد میرمحمدصادقی زندگی و زمانه او بسیار گفته و نوشته اند. او به معنای دقیق کلمه آدم خاصی بود. افراد متنوعی بارها به همین دفتر خیابان بهشتی سرزدند. از سرشناس ترین سیاستمداران اصلاح طلب تا پررمز و رازترین نیروهای جناخ اصولگرا حداقل چندباری مهمان دفتر حاج آقا بودند. هرکس از پیشگاه حاج آقا درخواستی داشت. وام نامه برای تحصیل در مدارس رفاه علوی و نیکان کمک هزینه خرید جهیزیه برای افراد کم بضاعت تلاش برای جلب مشارکت و شراکت او در کسب وکاری اقتصادی و حتی لابی های سیاسی برای همراهی در یک انتخابات ملی یا محلی و پرداخت هزینه های جانبی آن. حتی شماره تلفن دفتر او را در تعدادی از کیوسک های تلفن سکه ای و کارتی خیابان بهشتی نوشته بودند. افراد بی بضاعت و کارتن خواب ها اینطور رد حاج آقا را می گرفتند و به دفترش می رسیدند و از سخاوت او بهره می بردند. حاج آقا هم عادت نداشت که دست رد به سینه کسی از این قبیل افراد بزند. همیشه دسته ای اسکناس نو در جیب کتش گذاشته بود و می گفت:« بعضی هایشان اینقدر محتاج هستند که به دست و پای آدم می افتند. قبال از اینکه کار به اینجا بکشد و حرفی بزنند ناقابلی تقدیم شان می کنم.»
داستان زندگی او از تاسیس قرض الحسته در بازار تهران تا راه اندازی مدارس اسلامی یا تاسیس سازمان اقتصاد اسلامی حمایت از اتاق بازرگانی یا انواع و اقسام خدمات اقتصادی و نیکوکارانه اش را می توان به عنوان خطی از زندگیش روایت کرد ولی هیچ کدام از اینها شخصیت قهرمانی پیرمرد را روایت نمی کنند.
علامیرمحمدصادقی فرزند خانواده ای فقیر بود. پدرش برای او مال و اموالی نگذاشت و کودکی اش در محرومیت گذشت. برای اینکه خودش و خانواده را سرپا نگه دارد شاگرد مغازه شد به قول خودش «باربری» کرد و آرام و آهسته به اندوخته ای رسید. از اصفهان به تهران آمد و آن اندوخته را به کار گرفت و طی یک دهه در بازار تهران برای خودش شهرتی پیدا کرد.
جهان را برای تجارت گشت. به ژاپن کویت و بسیاری دیگر ار کشورها سفر کرد. کارخانه سیمان و گچ خرید کشتیرانی تاسیس کرد ولی بیش از آنکه ثروتش در خدمت خودش باشد به کار دیگران می آمد. تعداد موسسات خیریه ای که او راه اندخت قابل شمارش نیست. مدارسی که تاسیس کرد در سراسر ایران فعال است. کمک هایش به ساخت و تجهیز بیمارستان ها را نمی توان به سادگی جمع و ضرب کرد و هیچ آماری هم از تعداد وام های که به ملت داده در دست نیست. پول های دستی و دفتری که بماند.
اما همه اینها بازهم علامیرمحمدصادقی را تفسیر نمی کند. شخصیت او جای دیگری است. یکبار برای معدود دفعاتی که خودش را با ضمیر اول شخص خطاب قرار داد گفت:« این لطف خدا به من است که کاری کرده بتوانم به آدم های دیگر کمک کنم.» این مهمترین راز زندگی اش به شمار می آمد. حاج آقا علا با این کارهایش از زندگی لذت می برد. خاطرات فقر کودکی خودش را اینطور تسکین می داد.
مقابل خانه اش در خیابان یاسر ساختمان بازمانده از دوران پهلوی و یک محوطه فضای سبز قرار داشت. ساختمان قدیمی به یتیم خانه تبدیل شده و عده ای کودک و نوجوان در آن زندگی می کردند. حاج آقا علاوه هر روز صبح به شوق تماشای آنها که در محوطه دور خودشان می چرخیدند از خانه خارج می شد هزینه زندگیشان را می پرداخت و در تمام مجالسی که برگزار می کرد شش دانگ حواسش را صرف می کرد که اول غذای بچه های ساختمان مجاور ارسال شود و مهمانان هیاتش بعد سر سفر بنشینند. هیچ کدام از این کارها را به کسی نگفته بود و حتی نزدیک ترین دوستانش هم از ماجرای بچه های ساختمان مجاور خبری نداشتند.
قلب مهربانی داشت. قبل از انقلاب یک کارش کمک به خانواده زندانیان سیاسی بود. بعد از انقلاب هم این کار را رها نکرد. یکی از زندانیان پس از 88 تعریف می کرد:« ایشان را در مسجد دیدم. کمی احوال پرسی کردند و بعد با عذرخواهی و معذب از حرف بعدیشان گفتند فلانی می دانم تازه آزاد شدی و احتمالا گرفتاری مالی داشته باشی جسارت است که بگویم اگر اجازه بدهید کمک ناقابلی کنم.» طرف مقابل چشمش سیر و دستش باز بود و کمک حاج آقا را نپذیرفت ولی این کلمات محبت آمیز را هم هیچگاه از یاد نبرد و بارها در ستایش از مقام پیرمرد این خاطره را بیان داشت.
علامیرمحمدصادقی اکنون 40 روز است که جان به جهان تسلیم کرده است. خیلی ها می میرند و آب و از آب تکان نمی خورد. غمی در دل کسی نمی نشیند و همه چیز به چهلم نرسیده تمام می شود ولی درگذشت این پیرمرد برای خیلی از آدم های نزدیکش مثل جای یک زخم ظریف می ماند. هرجای زندگی ما اثری از اوست. دیدارمان نزدیک باشد پیرمرد.
* روزنامه نگار و نویسنده کتاب خاطرات علامیرمحمدصادقی